ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
میخانه چه غوغا شده ساقی که رسیده است
رنگ از رخ مستان ، همه از شوق پریده است
ساقی که اباالفضل شود مست زیاد است
مستان همه خوشحال که دلدار رسیده است
با هر دو مژه پاک کنم خاک قدومش
شاید بنویسند مرا نیز خریده است
یل بوده و یل زاده ابالفضل از اول
حق داشته اسبش اگر این گونه خمیده است
در پشت در خانه ی او صف چه زیاد است
بیتی به خودش این همه محتاج ندیده است
سائل به در خانه ی عباس نماند
او هیچ کسی را ز در خانه نراند
دستش شده هم بوسه گه حضرت حیدر
هم گشته شفای دل پر غصه ی مادر
پلکش که به هم خورد ملائک همه گفتند
این برق نگاه است همان جَذْبه ی حیدر
گر گشته ادب عبد غلامان اباالفضل
ارثی است رسیده است به دلداده ز دلبر
خورشید فقیر رخ نورانی او بود
هرچند که بوده قمر شام برادر
یوسف چو غلام سیهی بر سر کویش
مبهوتِ رجزخوانی او مالک اشتر
الحق که کسی نیست همانند علمدار
کس غیر خودش نیست به تشبیه سزاوار
مولا که اباالفضل شود عبد زیاد است
بی مهر علمدار عبادات به باد است
باد آمده و ریخته زلفش به فقارش
دلداده سرش را لب این تیغ فتاده است
عقل از سر من برد دو چشمان خمارش
کار من دیوانه از آن روز کساد است
چشمش حجر الاسود و کعبه است جمالش
نامش پدرش حضرت عباس نهاده است
این بس که به او گفت برادر: "به فدایت...
...کس مثل تو را در همه ی خلق نزاده است"
از عقل نپرسید ... نپرسید ... ندارم
این عشق ضمیرم شده تردید ندارم