ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
پیرمردی بین آتش از نوا افتاده است
رهبری تنها میان کوچه ها افتاده است
با رخی نیلی به یاد مادرش فریاد زد
ماجرای کوچه بهرم خوب جا افتاده است
ضرب سیلی جای خود اما امان از حرف بد !
پور زهرا گیر مردی بی حیا افتاده است
دست بسته ، مو پریشان ، صورتش خاکی شده
با دلی پر غصه یاد کربلا افتاده است
دست بر زانو فقط می گفت : یا زینب مدد
یاد آتش سوزیِ آن خیمه ها افتاده است
باز هم او مرد بود و هر دو دستش باز شد
یاد دست بسته و شام بلا افتاده است
درد زینب این بُوَد در کل تاریخ بلا
کِی چهل منزل سر از پیکر جدا افتاده است
بنت حیدر دید کاری بر نمی آمد ز او
راس سلطان از سر نی زیر پا افتاده است
بی جهت سقا به نی سر برنمی گرداند چون
چشم نا محرم به ناموس خدا افتاده است