ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
طوفان اسیر در دل دریای شهر شد
مردانگی ترانه ی بی جای شهر شد
در ظلمتی که کوچه به چنگال گرگ هاست
خورشید هم موافق سرمای شهر شد
در چشم های خیره به هم بُهت مبهمی ست
راز نگاه مرد ؛ معمای شهر شد
بخت بلند را به فرومایگان چه کار ؟
پیشانی ات خطوط خطر زای شهر شد
اینجا حساب حنجره را خوب می رسند
با شیوه ای که شهره ی فردای شهر شد
حالا اذان مناره ی خود را شناخته
وقتی سرت بلندترین جای شهر شد