ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مسیح می دمد از بوی عطر پیرهنش
کلیم ریخته در کوه طور ، از دهنش
دلم شده پروانه به دور آن شمعی
که گشته وسعت ملک وجود انجمنش
نگاه او به جمال خداست در یم خون
خداست گرم تماشای زخم های تنش
سلام روح بر آن مصحف فتاده به خاک
که نقطه نقطه شد از نوک نیزه ها بدنش
سرشک و خون گلو گشت آب غسل و وضو
غبار و خاک بیابانِ کربلا کفنش
دهان گشوده ز هر زخم و هم کلام خداست
خدا در آن دل گودال گشته هم سخنش
چه گونه اشک نریزم برای آن مظلوم
که گشت پیکر او پاره تر ز پیرهنش
به سرخ رویی آن باغبان درود درود
که سبز می شود از اشک عاشقان چمنش
از آن زمان که شکست استخوان سینه ی او
شدند خیل ملایک به عرش سینه زنش
حسین فاطمه " میثم ! " غریب نیست که هست
هماره تا ابدالدهر هر دلی وطنش