ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سر بریدند ز فریاد تو گر هلهله ها
صبر کن جان مده که دادرسی می آید
سر خود را به روی دامن سبزش بگذار
" که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید "
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سر بریدند ز فریاد تو گر هلهله ها
صبر کن جان مده که دادرسی می آید
سر خود را به روی دامن سبزش بگذار
" که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید "
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قصه ی هیچ کسی مثل من آغاز نشد
هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد
هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت
هیچ عشقی به نگار اینقدَر ابراز نشد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دمی که جان ز تن محتضر جدا بشود
همان دم است که دلبر ز بَر جدا بشود
خودت بگو که شدی مجتبای این صحرا
بگو چگونه پسر از پدر جدا بشود
دستش از عمه کشید و بدنش می پیچید
زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید
گِردبادی ز خیامی به نظر می آمد
گِردش انگار زمین و زمنش می پیچید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود
زینبی که دل چنان آیینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است
یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک این ها جگر مردان است