متن شعر در ادامه ی مطلب
از حریر خیمه دُرِّ ناب بیرون آمده
روی دست آسمان مهتاب بیرون آمده
از دل گهواره بر یاری شاه بی سپاه
آستین بالا زده ، بی تاب بیرون آمده
عازم میدان شده ست و جان گرفته روی دست
این دلاور زاده بی اسباب بیرون آمده
گُر گرفته مادرت از بس زبانِ خشک تو
از لبت در جستجوی آب بیرون آمده
تازه شش ماهت شده از کجا فهمیده اند
بهر ذبحت این همه قصّاب بیرون آمده
ماهی تُنگِ تلظّی در گلوی تشنه ات
از سه گوشه ، تیزی قلاب بیرون آمده
بند به مویی شده حالا سرت زیر عبا
خوب از شرم لبت ارباب بیرون آمده