متن شعر در ادامه ی مطلب
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانند
لیکن چه کنم جز تو کسی یاز ندارم
یه حس غریبی همیشه باهامه
شبیه یه ترسی که توی چشامه
می ترسم از این که کنارم بذاری
یه روزی بفهمم که دوستم نداری
توقع ندارم برا من بخندی
تو اونی نبودی درو روم ببندی
چشامو می بینی پر از التماسه
نگو از ما نیستی ، نگو ناشناسه
الهی الهی الهی الهی
غریبه نبودم ، خودت آفریدی
تو اینجوری نیستی ، نگو رام نمیدی
به من از تو گفتن یه چیزای دیگه
اگه با حسینی بهت نه نمیگه
قسم میدم امشب به اون که میدونی
عوض کن دلم رو میدونم میتونی
به شاه غریبی که دور از وطن بود
به مادربزرگش که فکر کفن بود
به لب های تشنه ، به حلق بریده
به اون چادرای به آتیش کشیده
به اون خواهری که دیگه رفته از حال
به اون مادری که نشسته تو گودال
به کهنه لباسی که رفته به غارت
به دستی که بستند طناب اسارت