متن شعر در ادامه ی مطلب
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
ای خدا ایام طاعاتم گذشت
نیمه شب های مناجاتم گذشت
روزه های روزه داری شب شده
ماه رحمت جانب مغرب شده
می رود شب ها و دلگیرم هنوز
با گناه خویش درگیرم هنوز
آن قدر در میزنم این خانه را
تا ببینم روی صاحب خانه را
ای که نادیده گرفتی کار من
چه کریمانه خریدی بار من
من که میدانم سزاوار چی اَم
من فراموشم نمی گردد کی اَم
من همانم که تو را نشناختم
هرچه سرمایه تو دادی باختم
آشنایم آشنایم آشنا
آشنایم خود مرا گفتی بیا
من سزاوار عطایت نیستم
لایق مهمان سرایت نیستم
من که زیبنده به احسان تواَم
هر چه هم بد باز مهمان تواَم
این تو بودی که کرامت دادی اَم
خسته بودم استقامت دادی اَم
با حسینت آبرو دادی به من
از محبت رنگ و بو دادی به من
در کویر غم ، گُل شادی شدم
میهمان سفره ی هادی شدم
یا عزیزالله سائل آمده
سفره دار ماه ، سائل آمده
تا که دیدی من گدای هادی اَم
از عذاب خود رهایی دادی اَم
جان آن آقا که افتاده نشست
در کنار قبر ، آماده نشست
پشت مرکب با شتابش برده اند
مجلس بزم شرابش برده اند
بین آن نامحرمان تب می کند
در دل خود یاد زینب می کند
یاد چوب و یاد تشت و خیزران
عمه جان ای عمه جان ای عمه جان
پشت مرکب پابرهنه می دوید
خار از پای نحیفش می کشید