ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
فواره های سرخی از گودال زد بالا
مردی عبای خویش را خوشحال زد بالا
تا بین مقتل معدن الماس پیدا شد
در صنف لشکر قیمت خلخال زد بالا
مرد کمان داری یکی از تیرهایش را
ناباورانه اندکی از خال زد بالا
دیگر حساب کیسه های درهم پاداش
از چوب خط سهم بیت المال زد بالا
آتش فشان نور بود و شعله های طور
ناگاه ققنوسی پرید و بال زد بالا
خورشید چشمش بر غروب نیزه ها افتاد
وقتی عبایش را کمی دجال زد بالا
می سوخت دامن های دختر بچه ها اما
آمار سرخیِ رخ اطفال زد بالا
خورشید را از دست هم صد بار دزدیدند
شب در سپاه کوفیان جنجال زد بالا