ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
طشت طلا و چوب و لب و آیه و شراب
خاکستر و غبار ره و خون و آفتاب
در حیرتم که از چه نرفتی زمین فرو
ای وای من چگونه نشد آسمان خراب
در پای طشت ، دختر زهرا نریز اشک
هرگز کسی نریخته در بزم می گلاب
لبها ، ترک ترک ز عطش ، روی هر لبی
انگار نقطه نقطه نوشته است ، آب آب
آوای وحی و حنجر خشک و لب کبود
دیگر به او کنند ، چرا خارجی خطاب ؟
با آن گلوی غرقه به خون ، طشت گریه کرد
بر آن لب و دهن ، جگرِ چوب شد کباب
بر چرخ رفت شیون هشتاد و چار زن
انگار بود دیده ی آن سنگ دل به خواب
ای آسمان سؤال من این است ، دیوها
بازوی حور را ، ز چه بستند در طناب ؟
با لطف بی حساب پیمبر ، به امّتش
و الله شد به عترت او ظلم بی حساب
" میثم " ! یزید چوب زند بر لب حسین
این صحنه را چگونه تماشا کند رباب ؟