ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کبوتر دل من بی قرار می چرخد
به دور گنبد آن شهریار می چرخد
کسی کنار من انگار یا علی دَم داد
دوباره روی لبم نام یار می چرخد
همیشه سینه به سینه حکایت مِهرش
میان مردم این روزگار می چرخد
حکایت لب تیغ و فرار یک لشگر
همین که در کف او ذوالفقار می چرخد
شروع می شود این شعر و لُکنتم، تو ببخش
زبان به مدح تو بی اختیار می چرخد
که مشق نام علی کار این زمینی نیست
حریف مدح تو علامه ی امینی نیست
هر آن که گم شده مولا به راه محتاج است
چنان که شام سیاهی ، به ماه محتاج است
به ذکر نادعلی من همیشه محتاجم
همیشه سینه ی زخمی به آه محتاج است
ز باز کردن چشم تو صبح معنا شد
که تیره ی دل شب بر پگاه محتاج است
گرفته دست فلک گوشه ی عبای تو را
چو کودکی که به یک سرپناه محتاج است
مرا به یک ثمن بخس هم شده تو بخر
که شاه هم به غلام سیاه محتاج است
ببخش ! پادشه بی نیاز یعنی تو
رکوع و بخشش بین نماز یعنی تو
ملک ز خاک نجف دُرّ ناب حاضر کن
ذبیح بر قدم بوتراب حاضر کن
دخیل باده ی ساقی نما دو دست مرا
برای مستی دائم شراب حاضر کن
برای دیدن چشمش چقدر دلتنگم
برام عکسی از او بین قاب حاضر کن
دوباره سوی نجف میروم خدا را شکر
برای بدرقه یک کاسه آب حاضر کن
شدیم میثم تمار ، حضرت مولا !
برای این سر ما هم طناب حاضر کن
که سر فِدای لب تیغ و رزم صفینش
و عالمی به فدای تراب نعلینش
*****