ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مجاور هستم و با صاحب این خانه مأنوسم
و یک عمر است در صحن کریمه ، آستان بوسم
من از اهل قمم ، امّا نمی دانم چرا دائم
کنار این حرم حس می کنم از مردم طوسم
چه نوری دارد این گنبدْ طلا در چشمِ مست من
که پیشش نور خورشید است چون سوسوی فانوسم
دلم می خواست دور گنبد او کفتری باشم
ولی افسوس چون پروانه ی در پیله محبوسم
نماز شب نخواندم ، لیک هر دفعه حرم رفتم
درآمد از درون نجوای یا سبّوح و قدوّسم
اگر از آب سقّاخانه اش روزی ننوشم من
یقین دارم که مثل یک درخت خشک ، می پوسم
و فکر این که روزی از حرم دورم کند شیطان
به بیداری ست تشویشم و در خواب است کابوسم
خیالم راحت است اینجا ، امانتدار تا بی بی ست
گزندی نیست دینم را و آسوده ست ناموسم