ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نیست جز دوری روی تو ملال دگری
در سرم غیر خیال تو خیال دگری
راه گم کرده ام ، ای راه بلد خسته شدم
بس که افتادم از این چاله به چال دگری
بار هجران تو را می کشم و می میرم
تا که هستم ندهم دل به وصال دگری
شوق مسکینی ام از عادت الاحسانی توست
نزنم دست توسل پر شال دگری
جلوه ی دیگر رحمانیت و لطفی که
به ظهور آمده ای با خط و خال دگری
خاک پایی ز رهت سرمه ی چشمی بفرست
که نگاهم نکند میل جمال دگری
کمکم کن بزنم سنگ تو بر سینه ی خویش
کمکم کن نکشم قال و مقال دگری
جمعه تا جمعه از این ماه به آن ماه رسد
بی تو تحویل دهم سال به سال دگری
حال که گوشه ی این دام گرفتار شدم
مده بر قمری پر بسته مجال دگری
همه ی ثروت من دوستی آل کساست
احتیاجم نشود مال و منال دگری