ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
لب ما و قصه ی زلف تو ، چه توهمی ! چه حکایتی !
تو و سر زدن به خیال ما ، چه ترحمی ! چه سخاوتی !
به نماز صبح و شبت سلام ! و به نور در نَسَبت سلام !
و به خال کنج لبت سلام ! که نشسته با چه ملاحتی !
وسط " الست بربکم" شدهایم در نظر تو گم
دل ما پیاله ، لب تو خم ، زده ایم جام ولایتی
به جمال ، وارث کوثری ، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری ، چه شباهتی ! چه اصالتی !
" بلغ العُلی به کمالِ " تو " کشف الدُجی به جمال " تو
به تو و قشنگی خال تو ، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم تو در ازل ، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل ، که چنین گرفته حلاوتی !
تو که آینه تو که آیتی ، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در خانهات ، دل ماست کرده بهانه ات
که به جستجوی نشانه ات ، ز سحر شنیده بشارتی
غزلم اگر تو بسازیم ، و نی ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه ای نه شکایتی
نه ، مرا نبین ، رصدم نکن ، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی