ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
باز برون آمده ماه از نقاب
بس کن و بیهوده متاب آفتاب
زهره ی زهرا قمر آورده باز
از همه شوریده تر آورده باز
آمده ماهی که هزار آفتاب
پیش بلندای حضورش شد آب
عرش خدا زیور از او یافته ست
ساقی ما ساغر از او یافته ست
آنکه شد افلاک گرفتار او
خواجه ی لولاک گرفتار او
آن که رخش شعله شد آفاق را
خاک نشین ساخته نه طاق را
دیده گشود آن گل نیلوفری
پیش رخش شمس و قمر مشتری
چشم خدا محو تماشای او
سرو گرفتار بلندای او
ساقی میخانه ی دین آمده ست
عرش نشینی به زمین آمده ست
ساغر و پیمانه مهیا کند
یک دل دیوانه مهیا کند
تا که صمیمانه به نامش کنیم
از سر اخلاص سلامش کنیم
فاطمه را نور دو عین آمده
پای بکوبید حسین آمده
بستر او دامن پیغمبر است
فاطمه از هر دو پریشان تر است
اشک خدا ریخته بر دامنش
شعله زد آن اشک به پیراهنش
دارد از آینده خبر می دهد
در غم او مرثیه سر می دهد
طاقت زهرا به سر آمد دگر
گفت که جانم به فدایت پدر
بر دلم از گریه زدی نیشتر
آه نسوزانم از این بیشتر
حرف بزن ناله چرا می کنی
دامن صبر از چه رها می کنی
ناله چرا گریه چرا شاد یاش
شادتر از عالم ایجاد باش
ای که سراپای تو نورانی است
دیده ات از بهر چه بارانی است
عاقبت آن گل سخن آغاز کرد
در غم او مرثیه ای ساز کرد
گفت ز بالا خبر آمد مرا
کرب و بلا در نظر آمد مرا
زین سبب از خویش برون گشته ام
راهی صحرای جنون گشته ام
کرب و بلا بوی خطر می دهد
یاس در آن معرکه سر می دهد
تیغ جدا می کند از تن سرش
کشته شود در بر او اکبرش
شمع وجودش شود آب ای دریغ
بر لب دریای سرای ای دریغ
آتش داغش شررم می زند
شعله به چشمان ترم می زند
دامن صحرا کفنش می شود
نیزه رها سوی تنش می شود
دامنش آغشته به خون می شود
عقل گرفتار جنون می شود
آتش مرثیه که افروختند
حضرت زهرا و علی سوختند
آه عجب مجلسی آماده شد
اشک علی زیور سجاده شد
پیکر زهرا تب ماتم گرفت
محفلشان رنگ محرم گرفت
طفل علی غنچه ی لب باز کرد
در بر مادر سخن آغاز کرد
گفت خوشم با غم فردای خویش
شادم از آینده ی زیبای خویش
تیغ بگو تا بپذیرد مرا
تنگ در آغوش بگیرد مرا
این منم اینگونه پذیرای او
تشنه ی بوسیدن لب های او
جام لبش شعله ورم می کند
از همه دیوانه ترم می کند
تیغ بگو تا ننماید درنگ
وعده ی حق را که نشاید درنگ
این همه تاخیر سزاوار نیست
دوری شمشیر سزاوار نیست
سینه گشودم که بخواهی مرا
می کشد این چشم به راهی مرا