ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دیگرم شوری به آب و گل رسید
گاه میدان داری این دل رسید
نوبت پا در رکاب آوردن است
اسب عشرت را سواری کردن است
چون که خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تنها بدید
قد برای رفتن از جا راست کرد
هر تدارک خاطرش میخواست کرد
پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت خطاب
کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
گَردِ نعلت سرمهی چشم ملک
ای سماوی جلوهی قدسی خرام
ای ز مبدأ تا معادت نیم گام
ای به صورت کرده طیّ آب و گل
وی به معنی پویهات در جان و دل
ای به رفتار از تفکر تیزتر
وز بُراق عقل چابک خیزتر
رو به کوی دوست منهاج من است
دیده وا کن وقت معراج من است
بُد به شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پیمای من
روز عاشورا شب اسرای من
بس حقوقا گر منت بر ذمّت است
ای سُمت نازم زمان همت است
کز میان دشمنم آری برون
رو به کوی دوست گردی رهنمون
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ دست
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آن قدر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینهی اسلام زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری
زنگ این آیینه میباید بری
من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک!
کن تو این آیینه را از زنگ پاک
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عِنان
سیل اشکش بست بر شه راه را
دود آهش کرد حیران شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلا اش بر آسمان
کای سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشهی چشمی به آن سو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عِنان
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنتالجلال، اختالوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو دست خدا در آستین
باز دل بر عقل می گیرد عِنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته در گوشش کشید
کای عِنانگیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق است این عِنان گیری مکن
با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا این راه کوبی من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر پرده از رخ وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری
با زبان زینبی شه آنچه گفت
با حسینی گوش زینب میشنفت
با حسینی لب هر آن چه گفت راز
شه به گوش زینبی بشنید باز
گوش عشق آری زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر محرم این راز نیست
ای سخنگو لحظهای خاموش باش
ای زبان از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را از یک مشمه زادهایم
لب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بوده است بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول