ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خون ریخت، قلوه سنگ به روی سرم که خورد
زینب دوید، روی زمین پیکرم که خورد
برخواستم مقابل آن ها بایستم
نگذاشت ضرب تیغ به بال و پرم که خورد
تکیه به نیزه دادم و چشمم به خیمه بود
دیدم نگاه لشکریان بر حرم که خورد
آن قدر چکمه آمد و بر پهلویم گرفت
مثل مدینه بر بدن مادرم که خورد
رویم به خاک بود و نگاهم به آسمان
هی تیغ پشت تیغ بر این حنجرم که خورد
وقتش رسیده بود بریزند بر سرم
باران تیر و نیزه به پا تا سرم که خورد...
یعنی که گوشواره ی طفلان کشیده شد...
یعنی که دست بر گلوی دخترم که خورد...
فریاد زد سکینه که بابا عمو کجاست؟
بیند دو دست حرمله بر معجرم که خورد...