ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوش دیدم از لبت پیمانه حاجت می گرفت
از شراب کهنه ات میخانه حاجت می گرفت
عاشقی در گریه می زد حرف هایش را به تو
سرخوشی با نعره ی مستانه حاجت می گرفت
عاقلی سودی نمی بخشید ، در کوی جنون
زودتر از هر کسی دیوانه حاجت می گرفت
بی صدا می سوخت شمع و در طواف شعله اش
تا سحر بال و پر پروانه حاجت می گرفت
با همان یک بار در سالی که آمد تا حرم
نوکرت با نام تو روزانه حاجت می گرفت
آن که دستش بود کوتاه از توسّل بر ضریح
بیشتر از آب سقّاخانه حاجت می گرفت
شاه شاهان جهان هستی تو ، پس با این حساب
سائل از درگاه تو شاهانه حاجت می گرفت
نیمه ی شب رفتم از کنج حرم تا شهر شام
پیش بانویی که در ویرانه حاجت می گرفت