ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مسلم اسیر زلف کمند شما بوَد
در بند کوفه نه ! که به بند شما بوَد
این خسته جان بی رمق کوچه گرد شهر
دلخوش به یک بگو و بخند شما بوَد
دارم امید کز افق کوفه مغربم
در سایه سار قد بلند شما بوَد
گفتم بیا بیا ، عجله کن به آمدن
دل شوره ام ز شور روند شما بوَد
اصلاً بیا ، نیا نه به وسع دهان ماست
ما تابعیم هرچه پسند شما بوَد
اما ، اگر ، اگرچه مرا ذکر هر شب است
جای حسین ذکر لبم ، شور زینب است
گرچه تنم اسیر هزاران جراحت است
درد دل شکسته ی من بی نهایت است
هر چند سنگ کینه سرم را شکسته است
ممنونم از خدا سر ساقی سلامت است
گفتم به باد تا که به زلفت خبر دهد
این شهر بی ستاره نه جای اقامت است
هر دست و پنجه ای که گلوی مرا فشرد
خط بدون فاصله ی دست بیعت است
تغییر کوفه امر محالی است ای عزیز
کوفی هنوز هم به خدا بی مروت است
گرمی دست بیعتشان زود سرد شد
یعنی پسر عموی شما کوچه گرد شد
گر پا نهی به مرکز حیله چه می شود
تکلیف بانوان جلیله چه می شود ؟
نیت شدم که حرکت پروانه ای کنم
اما چگونه این همه پیله چه می شود ؟
بادی نمی وزد که خبردارتان کنم
ای رب چاره ساز وسیله چه می شود ؟
آه از جگر کشیدم و گفتم به ناله وای
ای مسلم عقیل ، عقیله چه می شود ؟
دردی شبیه مصرع بعدی کشنده نیست
شش ماهه ی عروس قبیله چه می شود ؟
آقا ببخش هر غزلم صد قصیده داشت
یادم نبود قافله ات نو رسیده داشت !