ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قهرمان عشق در چاه بلا افتاده است
کار مسلم وای دست اشقیا افتاده است
اشک جاری بر رخش شرح غمی پنهان دهد
گوشه ی غربت به یاد کربلا افتاده است
باغ شد مرداب و گل ها نیزه و شمشیر شد
قاصد کرب و بلایی از نوا افتاده است
سر، سر پیمان گذارش روی دار افتاده است
دل سر و کارش به خلقی بی وفا افتاده است
آه گلچینان که از هر بام با سنگش زنند
این گل طوباست از شاخه جدا افتاده است
دست مهمان بستن و با کام عطشان کشتنش
از کجا در کوفه این رسم خطا افتاده است
نامه های دعوت کوفه به جز نیرنگ نیست
بد مرامی ، بد دلی در کوفه جا افتاده است
کار دل هاشان به نیرنگ و نفاق افتاده است
کار لب هاشان به لعن و ناسزا افتاده است
چشم هاشان خائن و آیینه ی ناپاکی است
وای از چشمی که از شرم و حیا افتاده است
بگذر از کوفه نبینی تا به روی غنچه ها
رد پا از پنجه ی نا آشنا افتاده است