ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ماه رویم یک شبه گردید با شب آشنا
تار و پودم شد به وضع نامرتب آشنا
رانده از شهر و بیابانم در این وادی ، که شد
پای با خار و جگر با نیش عقرب آشنا
خوب می فهمد یهودی قصدش از شادی چه بود
هر که باشد مثل من با نام مَرحَب آشنا
بعثت من در خرابه روی داد آن شب که شهر
شد به لطف ناله ام با لفظ یارب آشنا
از کرامات اسارت دیگر این بوده که شد
شام هم با آفتاب روی زینب آشنا
حسرت یک بوسه با جانم نمی دانی چه کرد
آن شبی که شد مکرر چوب با لب آشنا