ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
هم علم افتاده است
هم کنار آب ، سقای حرم افتاده است
یک طرف بر روی خاک
از تن آقا دو تا دست قلم افتاده است
سمت دیگر روی خاک
پاره پاره مشکی از تیر ستم افتاده است
تیرها در سینه اش
آن چنان جا کرده که از بازدم افتاده است
لکشری در هلهله ست
چون که از پا وارث تیغ دو دَم افتاده است
تا کنار جسم او
اشک چشم شاه ما در هر قدم افتاده است
با زمین افتادنش
شک ندارم خواهر ارباب هم افتاده است
باید از جا پا شود
چشم او بر خانمی با قدّ خم افتاده است
دل ز دستم رفته چون
بار سنگین غمش روی دلم افتاده است