ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ساربان غریب می خواهی این همه مست را کجا ببری ؟
تشنه آورده ای که آب دهی ، یا به سرچشمه ی بقا ببری ؟
کعبه ی هاج و واج را دیروز ، در معمای خود رها کردی
یک قبیله ذبیح آوردی غرق خون تا دل از مِنا ببری
این حوالی شبی دو رو دارد ، گله ای گرگ کینه جو دارد
گرگ این قصه هم وضو دارد ، آمدی رنگ این ریا ببری
کاش می شد که بی صدا … اما تو سرا پا خروش و فریادی
خبر داغ عشق آوردی ، نه نمی شد که بی صدا ببری
و ستون های آسمان لرزید لحظه ای که قرار شد دل را
از قد و قامت علی ببُری ، صاف و یکدست تا خدا ببری
سر و انگشت و پیرهن یک سو ، سجده بر خاک کرده تن یک سو
خواستی این چهار رکعت را پیش لیلا جدا جدا ببری
قصه را مادری جوان دیروز در کمرگاه کوچه کرد آغاز
به گلوگاه نی رسیدی تا قصه را تو به انتها ببری
لطف قرآن به طرز خواندن توست ، " والضحی " چشم های روشن توست
و " اذا الشَّمسُ کُوّرَت " تنِ توست که در آغوش بوریا ببری
بیت آخر میان خواهش و اشک می رسد بیقرار و می داند
در پی یک بهانه می گردی ، تشنه ای را به کربلا ببری