ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من نشستم روی تل ، چشمم به سوی نیزه ها
مادرم آمد دقیقا رو به روی نیزه ها
نیزه ای زد نعره ی : حی علی قلب الحسین
سرخ شد طرز عجیبی ، رنگ و روی نیزه ها
عضو عضو پیکرت را ماهرانه دوختند
بر زمین داغ مقتل با رفوی نیزه ها
سر به تو دارند خنجرهای کهنه در غلاف !
پس حسین جانم ، نترس از های و هوی نیزه ها
ای ذبیح تشنه لب ، از برکت خون تنت
در هیاهوی عطش ، تر شد گلوی نیزه ها
چند مقتل ، اختصاصی باید از نیزه نوشت
روضه ی مکشوفه ات سرّ مگوی نیزه ها
عطر سیبت بر کمال همنشین کرده اثر !
گم شده بوی تنت ، در عطر و بوی نیزه ها
با نگاه نیمه بازت وقت تاراج حرم
رفته تا روز قیامت آبروی نیزه ها
دخترت از ناقه افتاده زمین ، در خواب ناز
نازنینم ، رفته ای بالا به روی نیزه ها ؟
صوت قرآنت چه زیبا داد دل ها را تکان !
بعد از آن تغییر کرده خلق و خوی نیزه ها
نیزه ها هم با مناجاتت مسلمان گشته اند
خون حلقومت شده مسح وضوی نیزه ها
این سر کوچک گناهش چیست با ما آمده ؟
این سخن در قافله شد گفت و گوی نیزه ها