ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
زهر هشام ، بر دل و جانت شراره زد
داغی بزرگ بر جگر سنگ خاره زد
در شرح حال گریه ی سجّاده ی تو بود
حرفی که ماه در دل شب با ستاره زد
لرزید پشت مسجدِ پیغمبر خدا
از ناله ای که روز فراقت مناره زد
زخمی که بود روی دل روضه سر گشود
ذکر وداع ، شعله به جان ها دوباره زد
شرمنده گشت زهر که با آن همه شتاب
پا در سرای آن جگر پاره پاره زد
هر ضربه ای رسید به تو ، جان مادرت
آن ترسوی سیاه دلِ بد قواره زد ١
زنجیر و غُل به گردن و دستت ، نه اهل شام
آن روز در سقیفه ، همان زشت کاره زد
از بس که خورد کعب نی و سنگ ، درد داشت
حتّی اگر کسی به سرت با اشاره زد
عمری شبیه بغض میان گلوت بود
تیری که خط به حنجره ی شیرخواره زد
می خواست دِق کنند تمام مُخدّرات
پَستی که با لگد به سرِ گاهـواره زد
می خواست ، ای غیور خدا زجرکُش شوی
دستی که بر سرش ، هوس گوشواره زد
١٧-٨-١٣٩٤
١ - منظور ثانی معلون است