ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گاهی کنار نوح در کشتی نشستم
همراه ابراهیم گفتم حق پرستم
موسی که آمد رود طغیان کرد اما
وقتی عصا زد ، از فراز نیل جستم
عیسی حواری خواست ، یوحنّا تر از قبل
پای صلیب وهم را در هم شکستم
گاه از یمن برخاستم تاریخ را و
نادیده با پیغمبر خود عهد بستم
راز من از بین قوافی برملا شد
وقتی که دیدم نفس احمد مرتضی شد
تاریخ من این بار با غربت ورق خورد
فریاد من در چاه پیچید و رها شد
عمار بودم ، غصه ها مالک ترم کرد
زخمی که از صفین خوردم باز وا شد
همراه میثم بارها بر دار رفتم
همپای قاسم ها نصیبم کربلا شد
درد مرا تاریخ در خود منحصر کرد
دفتر به دفتر غربتم را منتشر کرد
فریاد کردم ، ناله هایم را گرفت و
بغض مرا در سینه ی خود منفجر کرد
خون مرا از رگ رگ فریاد جوشاند
در من حضور کربلا را مستمر کرد
من زنده ام من زنده می مانم که تاریخ
زکزاکی دیروز خود را اَلنِّمر کرد