ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چه می بینند در چشم تو چشمانم نمی دانم
شرار آن چشم ها کی ریخت در جانم ، نمی دانم
تو رفتی بر سر پیمان و ما ماندیم جا مانده
بگو سر می شود یک روز پیمانم ، نمی دانم
دلم با توست از بازی دراز و فکه تا خَیّن
حلب ، صنعا ، بلندی های جولانم نمی دانم
دلم بیتاب ، مثل مرغ پر کنده ست می دانی
دوکوهه ، پاوه ، مهران ، حاج عمرانم ، نمی دانم
شناسایی کن این گم کرده رسم موقعیت را
هویزه ، تنگه ی مرصاد ، بُستانم ، نمی دانم
حبیب ! از فاو " الی بیت المقدس " یک نفس راندی
من آیا مثل تو مشتاق می دانم ، نمی دانم
شهید شهر من ! تکبیر گفتی تا خدا رفتی
بگو من پای تکبیر تو می مانم ، نمی دانم
بر آن خوانی که تو الان نشستی شاد و سرزنده
من دل مرده هم یک روز مهمانم ، نمی دانم
و آن صبحی که با موعود دل ها می رسی از راه
من بی قدر هم در جمع یارانم ؟ نمی دانم
چگونه می شود این قدر عاشق بود ، لایق بود ؟
نمی فهمم نمی فهمم ، نمی دانم نمی دانم