ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من را به جز خیالت فکری دگر نباشد
دردِ فراق ، شرحش این مختصر نباشد
صحن و سرایت آقا ، خواب از سرم ربوده
هر شب به جز حریمت فکری به سر نباشد
جا ماندم از زیارت ، در بین عاشقانت
از من که روسیاهم بیچاره تر نباشد
هر چند پر گناهم ، اما تویی پناهم
فرجام دوری از تو غیر از شرر نباشد
خورشید سائلت شد ، در عرش منزلت شد
همچون تو در سماوات دیگر قمر نباشد
بی مهر و بی ولایت ، در بندگیِ عارف
هر قدر هم بگردی ، غیر از ضرر نباشد
بر ما نظر بینداز ای صاحب کرامت
زیباتر از نگاهت بر ما نظر نباشد
با چشم خیس روضه ، از تو حرم بگیرم
درخواست ، وقتِ باران چون بی اثر نباشد
بر چله ی کمان ها چندین هزار تیر است
این رسم جنگ کردن با یک نفر نباشد
این " نیزه_ تیرِ " دشمن ، با چشم تو چه کرده ؟
بیرون کشیدن آن جز دردسر نباشد
از حال رفت خورشید ، وقتی عمود کوبید
رأسی شکسته چون تو شق القمر نباشد
با نیزه پیکرت را بدجور جا به جا کرد
جسمی شبیه جسمت زیر و زبر نباشد
در خیمه دختری گفت در گوش مادر خود :
تکلیف ما بگو چیست سقا اگر نباشد ؟
برخیز ای سپهدار ، ای میر و ای علمدار
بعد از تو بهر زینب دیگر سپر نباشد
یٰا حامِیَ الظُعَیْنة ، عَجّلْ عَلَیٰ سُکَیْنَة
برگرد تا رقیه بی هم سفر نباشد