ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گشود جانب دریا ، نگاه شعله ورش را
همان نگاه که می سوخت از درون ، جگرش را
به دور دست بیابان نگاه کرد ، چگونه
گرفته بود عطش ، خیمه خیمه ، دور و برش را
و کوه ، یعنی این ـ آن که ارث برده به دوران ـ
غرور مادری اش را ، صلابت پدرش را
کدام کوه گران راست ، تاب بستن راهش ؟
کدام جرأت یاغی ست ، سد کند گذرش را ؟
کفی ز آب ، فراروی خود گرفت و فرو ریخت
کسی ندید در آن لحظه ، چشم های ترش را
هنوز هم که هنوز ، آب ، مَهر حضرت زهرا
به صخره می زند از داغ دوری تو ، سرش را
چه کرده ای تو در این پهنه ی فرات ؟ که گویی
هنوز فاطمه فریاد می زند ، پسرش را
گریست مشک به حالِ همایِ عشق ، دمی که
عمودها به زمین ریختند ، بال و پرش را
حسین بود ، که با قامتی خمیده می آمد
شکسته بود غمِ بی برادری ، کمرش را
عمود خیمه ی عباس را کشید ، که یعنی :
ز دست داده دگر آن امیرِ نامورش را