ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عطش افتاده به جانم جگرم می سوزد
هستی ام ز آتش غم ها به برم می سوزد
در من از سوز عطش تاب سخن گفتن نیست
دهنم خشک و دلم خون، جگرم می سوزد
عطش و داغ دل و تابش خورشید و سلاح
آتشی هست که پا تا به سرم می سوزد
باغبانم من و افسوس که از بی آبی
هر گل و غنچه به پیش نظرم می سوزد
باغ آتش زده را مانم کز هر طرفی
هم گلم، هم شجرم، هم ثمرم می سوزد
جگر از داغ جگر گوشه من خونین است
بصرم از غم نور بصرم می سوزد
گریه دخترکم بر جگرم آتش زد
ناله ی اصغر من بیشترم می سوزد
نخله عصمتم و برگ و برم را زده اند
طایر قدسی ام و بال و پرم می سوزد
اکبرم آب ز من خواهد و میسورم نیست
جگر سوخته ام بر پسرم می سوزد
خصم گفتا که مرا می کشد از بغض علی
دل در این حال به حال پدرم می سوزد
ای "موید" اگر این گونه پریشانم من
عطش افتاده به جانم جگرم می سوزد