ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
همان وقتی که عمو بر تنت ردایت کرد
همین که بال گشودی پسر صدایت کرد
گره به بند نقابت زد و میان حرم
پس از دو بوسه به پیشانیت دعایت کرد
کنار عمه نشست و برای نجمه گریست
و خیمه گاه تو را حجله ی عزایت کرد
ببین که با عرق شرم آشنایم کرد
کسی که با تن این خاک آشنایت کرد
به غیر موی سفیدش ، لبان پر خونت
تو را خود حسنم مثل مجتبایت کرد
کسی نبود و بگوید یتیم را نزنید
کسی نگفت که این ضربه ها کفایت کرد
بگیر دستم و بابا بگو نگاهم کن
علی که رفت به جای خودش عصایت کرد
دم از تو هست ولی باز دم ممکن نیست
که تاخت لشکری و غرق رد پایت کرد
همین که خواستی از سینه ات نفس بکشی
شکست دنده ی سختی و بی صدایت کرد
دوباره آمدی آرام تر نفس بزنی
که باز ضربه ی یک نعل جابجایت کرد
تلاش می کنی اما نفس نمی گذرد
به سینه حق بده این سنگ آسیایت کرد
تو را به سینه اش عباس می کشد بد جور
مفاصلی که جدا مانده نخ نمایت کرد
به مشت قاتل تو گیسوی تو را چرخاند
بلند ازسر مو از زمین جدایت کرد
چه خوب شد که رسیدم تبر زمین انداخت
رسیدم و نوک سرنیزه اش رهایت کرد