ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آمد از خیمه برون نور چشمان حسن
صورتش پاره ی ماه ، پاره ی جان حسن
نوگل فاطمه و سرو بستان حسن
مرد میدان حسین شیر میدان حسن
چهره اش خورشیدی است ز شبستان حسن
حُسن رویش به مثال آفتابی به نقاب
ز نظرها پوشید صورتش را به حجاب
بر لبش وقت رجز بهترین قول و غزل
ریزد از لعل لبش بهتر از شهد عسل
با همه شوق و شتاب می رود سوی اَجل
و اَنَا بنُ الحَسنش ذکر نابی ز ازل
اذن میدان که گرفت شد به میدان عمل
و عمو با دل خون می کشیدش به بغل
رفت شمشیر به دست ، زره اش بود کفن
بر لبش ذکر حسین بود بر دلش یاد حسن
متحیّر ز قدش لشکر خصم لعین
متوجّه به رخش عده ای بی دل و دین
قلب لشکر بشکافت ز یسار و ز یمین
بود از حمله ی او باد صفّین وزین
همه یل های عرب زیر تیغش به کمین
ارزق شامی از آن تیغ شد نقش زمین
ابنِ سعدِ اَزُدی فرصتی یافت طلا
ماه را کرد دو نیم دشت شد دشت بلا