ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نوجوان قبیله ی خورشید
عالم دَهر مکتب توحید
آمده نیزه ی جمل در دست
سیزده شیشه ی عسل در دست
نام او چیست در عشیره ی عشق ؟
قاسم بن الحسن ، نبیره ی عشق
کار صد تیغ کرده مژگانش
خشم عباس برق چشمانش
با لب خشک خود غزل می خواند
شعر احلی من العسل می خواند
از نگاه و صداش غم می ریخت
رجزش دشت را به هم می ریخت
نعره می زد : منم یتیم حسن
کفنم را حسین کرده به تن
غیرتی سبز خون رگ هایم
نوه ی بوتراب و زهرایم
آمدم پا به پای شمشیرم
انتقام مدینه را گیرم
یا علی گفت و لب تر از مِی کرد
اسب ها را یکی یکی پِی کرد
تیغ را رقص ذوالفقاری داد
همه ی کفر را فراری داد
با دل شیر تا کجا رفته !؟
چقدر او به مجتبی رفته !!!
گر چه از چارسو گلاویزند
کوفیان مثل برگ می ریزند
لشگر ظلم را چه شاکی کرد
مرحبا ، خوب گرد و خاکی کرد
تیغ می زد ، سینجلی می گفت
مست و مدهوش یا علی می گفت
عاقبت تشنگی به بندش کرد
نیزه ای آمد و بلندش کرد
از لب آسمان زحل افتاد
سیزده شیشه ی عسل افتاد
طاقت صبر را ز کف برده
مثل زهرا چه بد زمین خورده !؟
دیدم از رد بند نعلینی
قد کشیده به طرفة العینی
دشنه ی کینه را صدا کردند
سر مهتاب را جدا کردند
کاروان را ز کربلا بردند
سر او را مغیره ها بردند