ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
با دستمال بسته به سر ، رفت پشت در
گرچه ز فرط گریه سراپاش ضعف داشت
دشمن ، پی شکستن حرمت رسیده بود
او حیدرانه آمده بود و نمی گذاشت
رخت عزای ختم رسل بود بر تنش
وقتی محاصره ، وسط درد و داغ شد
یک سوّم از تمامی سادات کشته شد
روزی که میخ ، در اثر شعله ، داغ شد
او بار شیشه داشت که آن روز خُرد شد
وقتی شکست سینه و پهلویش از لگد
هر چه کشید فاطمه از کینه ها کشید
هر چه کشید همسر او بود از حسد
ارکان عرش هم به تلاطم دچار شد
تا این که گفت : مادر ما ، وای محسنم
با دست بسته چون که گذشت از کنار در
دیدند گفت : شیر خدا ، وای محسنم
زینب ، به قتله گاه نرفته ... نگاه کرد
افتاده مادرش به کنار برادرش
در کوفه نه همین وسط صحن خانه دید
خاکستری ست ماهِ عُذار برادرش