ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش
رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
این دم آخر به یاد میخ در افتاده است
خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
برخلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
رفته رفته سبز تر می شد تمام پیکرش
با نظر بر اشک قاسم گفت:وای از کربلا
نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
روضه ی لایوم می خواند غریب اهلبیت
کربلایی ها چه گریانند در دور و برش؟!
چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش