ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سرّ کلیم بودن موســـــی اطاعـت است
"عاشق" همیشــــه طور نشین عبادت است
مانوس تیـــــــرگی شب اند اهــــل نافله
ظلمت برای چشم سحر خیز عادت است
در کنج "خلوت" است مقامـــــــــات بندگی
"زندان" برای اهل مناجـــــات جنّت است
حرف از غریب شد که دلم گفت "یا حسن!"
بین بقیع و سامره خیلی شبــــــاهت است
ما بین بچه های علی فــــــــرق نیست که
ترس یزیدیان همه "اصل ولایــــت" است
هی زجر می دهند که جانـــت به لب رسد
از دست زهر حال تو رو به وخامت است
بر خاک می کشند تو را این حـــــــرامیان
این بی حیا شدن همه اش از لجاجت است
سیلی که می زنند سرت چرخ می خورد
محکم لگد زدن به تو از روی نفــرت است
بس کن نزن، زمین و زمان می خورد به هم
نفرین کند که لرزه به ارکان خلقت است
رحمت بس است، رو کن از آن هیبت خودت...
نه...، صبر در قبیله ی حـــیدر وراثت است
ذکر لبم شده همه شــــب "یا ابن العسکری!"
می آیــــــد آنکه در پس اسرار غیبت است
از یُمن توست "سامره" شد "سُرّ مَن رَءآه"
سرداب سامــــرای تو "باب الاجابت" است
انــــــــــــــگار غربت تو به پایان نمی رسد
سوغات سامرای تو تربت نه، غربت است