ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
شد دشمن تو معترف انگار خداوند
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را
با رایحۀ خطۀ سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را
با امر تو هر چند در آتش ندویدم
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را
هر چند مرید تو شدن شأن زراره است
ای کاش که این عاشق بی نام و نشان را
بگذار که تا ظل بنی ساعده یکبار
من جای تو بر دوش کشم کیسۀ نان را
ماندم که در خانه ات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را
با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را