ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خواستی پر بکشی تا که کبوتر بشوی
از پدر دور شوی عرصه ی محشر بشوی
خواستی که نفر اول میدان باشی
زودتر سر بدهی تا که کمی سر بشوی
یک قدم پیش پدر راه برو بعد برو
تا که یک بار دگر حضرت مادر بشوی
بی سبب نیست پدر پشت سرت خورد زمین
سال ها سوخت به پایت علی اکبر بشوی
وسط معرکه حالا تویی و این لشگر
تیغ در دست برو یک تنه لشگر بشوی
این جماعت همه تمثال نبی را دیدند
رجزی سر بده تا حضرت حیدر بشوی
یک پر از خوُد تو را باد به خیمه می برد
یعنی آن قدر نمانده است که پرپر بشوی
ناله ات رفت که بالا پدر افتاد زمین
بی تعادل شد و از پشت سر افتاد زمین
نفسش سرد شد و خون سرش ریخت زمین
مثل اشک پدرش بال و پرش ریخت زمین
پدرش داشت دم خیمه تماشا می کرد
از روی اسب تن گل پسرش ریخت زمین
با چه حالی سر نعش علی اکبر آمد
تکه های پسرش دور و برش ریخت زمین
دست تا زیر تنش برد بدن ریخت به هم
بدنش از سر دست پدرش ریخت زمین
همه ی دشت پر از پاره ی اکبر شده بود
پاره شد قلب پدر تا جگرش ریخت زمین
مرگ خود را پدر از دست خدا می خواهد
بردن این بدن پاره عبا می خواهد