ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ما که حالا چنین زمین گیریم
روزگاری در آسمان بودیم
پر پروازمان که وا می شد
می پریدیم و بی نشان بودیم
خوب بودیم و خوب می دیدیم
پاک بودیم و پاک می رفتیم
متدیّن بدون بار گناه
زیر خروار خاک می رفتیم
همه در زیر سایه ی قرآن
همه مشغول زندگی بودیم
لحظه های جوانی خود را
در مناجات و بندگی بودیم
بر سر شانه هایمان هر شب
کیسه های کریم می بردیم
نان افطار سفره هامان را
از برای یتیم می بردیم
لقمه نانی که بود می خوردیم
کی به فکر غذای فردا بود
اهل از خود گذشتگی بودیم
دلمان دل نبود دریا بود
هر شب جمعه کنج خانه مان
سر سجاده ی دعا بودیم
با همان ذکر السلام علیک
زائر صحن کربلا بودیم
هر کجا خیمه می زدیم با خود
کوله بار امید می بردیم
شاد بودیم از اینکه هر لحظه
روی شانه شهید می بردیم
ناگهان بین ناگهانی ها
پای شیطان به خانه ها وا شد
عطر سجاده هایمان هم رفت
جبرئیل از کنارمان پا شد
ناگهان بین ناگهانی ها
باد آمد بهارمان را برد
بوی پرواز رفت و همراهش
بوی آغوش یارمان را برد
کم کم از ذکر حق که دور شدیم
روزی آسمان مان کم شد
می دویدیم از پی دنیا
ولی از سفره نانمان کم شد
کاروان رفت و عده ای رفتند
عده ای بین چاه افتادند
عده ای در مسیر خود ماندند
عده ای بین راه افتادند
عده ای رفته و شهید شدند
عده ای بی بها عزیز شدند
عده ای تا خدا سفر کردند
عده ای هم اسیر میز شدند
از دل زندگی ما بوی
عمر بی استفاده می آید
از سر سفره های ما حالا
بوی خمس نداده می آید
ای شهیدان راه عشق و وفا
خوش به حال شما و بال شما
پیش ارباب یاد ما هستید؟
منم و غبطه ی وصال شما
باید این روزهای پاییزی
یک نفر با بهار برگردد
از برای نجات این دنیا
وارث ذولفقار برگردد
با هزاران امید می گویم
آفتابا امام ما برگرد
یا ایالغوث یا اباصالح
جان زهرا تو را خدا برگرد