ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوران غربت نبوی سر رسیده است
بهر نبی وصی نه برادر رسیده است
عین هم و لسان هم و چهره ی همند
مولا رسیده یا که پیمبر رسیده است
یک رودخانه از دل جنت خروش کرد
حالا رجب به ساقی کوثر رسیده است
استاد انبیای الهی است مرتضی
پیغمبری اگر چه به آخر رسیده است
اصلا بعید نیست خدا جلوه گر شود
از بیت حق خدای مصور رسیده است
او آمده که بنده به حق رو به رو شود
وقتش رسیده است یدالله رو شود
آقای من کسی است که مهر الست داشت
پیش از شروع خلقت ذرات هست داشت
تنها نه وقت خلقت عالم ، ابوتراب
در کار خلقت خودشان نیز دست داشت
با این که سجده کرد خدا را تمام عمر
در عهد خویش آن همه حیدرپرست داشت
یک لحظه ذکر از لب مولا نمی نشست
شصت و سه سال یکسره با خود نشست داشت
از کشته پشته ساخته یک ضربه ذوالفقار
از بس که در نبرد علی ضرب شست داشت
وقت نماز هم کرمش کار می کند
انگشتری به سائلش ایثار می کند
این شمع با شکوه دلیرانه ی خودش
عاشق شد است عاشق پروانه ی خودش
ساقی کوثر است و نخورد است هیچ وقت
جز از سبو و ساغر و پیمانه ی خودش
خوابیده زیر سایه ی نخلی ابوتراب
بر خاک بر اریکه ی شاهانه ی خودش
او عقل اول است که اصحاب عقل را
تبدیل کرده است به دیوانه ی خودش
پیغمبر است حیدر و حیدر پیمبر است
در کعبه پا گذاشته بر شانه ی خودش
هر کس به سمت خانه ی حق می کند نماز
می ایستد علی به سوی خانه ی خودش
ای ماه نو دمیده کمی از خودت بگو
وقت اذان رسیده کمی از خودت بگو
تا در بیاوری ز دو عالم دمار را
از فاطمه طلب بنما ذوالفقار را
وقتی که پای تیغ تو باشد وسط دگر
دست کسی نمی کشد این اقتدار را
سربند تو همین که شود دستمال زرد
ترجیح می دهند به ماندن فرار را
تیغ کج تو در همه ی عمر کج نرفت
یوم الحساب می کند این کارزار را
ای کوه ما به دامنه ات تکیه داده ایم
از دامنت تکان مده گرد و غبار را
در سایه سار امن تو بودن سعادت است
مردن برای عاشقت عین شهادت است
ما را گدای سفره ی نانت نوشته اند
یعنی همیشه بر سر خوانت نوشته اند
ابروت ذوالفقاری و مژگان تو خدنگ
ما را اسیر تیر و کمانت نوشته اند
در چاه های کوفه شبیه کبوتران
مهمان چشم اشک فشانت نوشته اند
تو آن چنان کریمی و من این چنین گدا
اصلا مرا چنین و چنانت نوشته اند
در بارش بلا و در ایام فتنه ها
ما را به زیر چتر امانت نوشته اند
تو آمدی که رنج بشر مختصر شود
سادات فاطمی زمین بیشتر شود
آیات مؤمنون لبت را شنیده ایم
جز احترام پاسخ آن را ندیده ایم
پیغمبر خدا به لبت بوسه بوسه زد
اوصاف گریه کردنشان را شنیده ایم
تاریخ را ورق زدم و چند سال بعد
حالا به ماجرای حسینت رسیده ایم
حالا به ماجرای همان خواهری که گفت
دیگر بس است قاری قرآن بریده ایم
از صبح لا به لای اهالی شهر شام
بر شانه بار طعنه و تهمت کشیده ایم
با چوب خیزران لب ارباب پاره شد
حرف از غنایم و دو عدد گوشواره شد