متن شعر در ادامه ی مطلب
این مردمان که قلب خدا را شکسته اند
دائم غرور آینه ها را شکسته اند
خورشید را روانه ی زندان نموده اند
و حرمت امام منا را شکسته اند
زنجیر دور گردن او حلقه می کنند
با تازیانه دست دعا را شکسته اند
او ناله می زند و به جایی نمی رسد
کنج سیاه چال صدا را شکسته اند
با ذکر نام فاطمه دشنام می دهند
اینان که قلب قبله نما را شکسته اند
آقا شنیده ام که امانت بریده اند
با سعی خویش پشت صفا را شکسته اند
حالا خدا به داد دل دخترت رسد
بدجور ساق پای شما را شکسته اند
موسی شدی که معجزه ای دست و پا کنی
راهی برای رد شدن قوم ، وا کنی
زنجیرهای زیر گلویت مزاحم اند
فرصت نمی دهند خودت را دعا کنی
وقت اذان مغرب این تازیانه هاست
وقتش رسیده است که افطار وا کنی
مثل علی عروج نمازت امان نداد
فکری به حال فاصله ی ساق پا کنی
عیسی مسیح من به صلیبت کشیده اند
این گونه بهتر است خدا را صدا کنی
کنج نمور این قفس غم فزا بس است
خوبا بلا گرفته ام اما بلا بس است
قلبم گرفته باز ، جگر گوشه ام کجاست
این روز آخری غم هجر رضا بس است
چشمی نمانده گوشه ی تار سیاهچال
دردی نمانده آه که این درد پا بس است
زنجیرهم به شانه ی من گریه می کنید
در زیز حلقه ها بدنی بی نوا بس است
صیاد ۀآمده به تماشای مرگ من
بیگانه کو که دیدن این آشنا بس است
رحمی نمی کند نفسم مانده در گلو
رحمی نمی کند که من و این جفا بس است
اینجا کسی ندید که ساقم شکسته است
اینجا کسی نگفت که سیلی چرا بس است
یک جمله گفته ام بزن که خوب میزنی
اما نگو به مادر من ، ناسزا بس است