متن شعر در ادامه ی مطلب
موسای طور غربتم و خسته و بی عصا
مجروح عشق هستم و محکوم بی خطا
افتاده ام به گوشه زندان بی کسی
در حسرتم به دیدن یک بار آشنا
زندانی بدون ملاقات عالمم
کز اهل و از عشیره ی خود گشته ام جدا
در قعر تیرگی نفسم بند آمده
از دود شعله ی ستم و قحطی هوا
گاهی که خواب می بردم فکر میکنم
هستم چو یک کبوتر آزاد در فضا
پر می کشم ز دام و در آفاق می پرم
در دست باد هر طرفی می روم رها
ناگه ولی به ضرب لگد می پرم ز خواب
جا می کند به پیکر من جای ردّ پا
زخم فلز به گردن من دائمی شده
سر تا به پا شکسته تنم زیر چکمه ها
در سجده بسکه پیکر من آب رفته است
انگار روی خاک فتاده است یک عبا
گیسوی من به پنجه ی دشمن گرفته خو
مثل جنازه روی زمین می کشد مرا
سر بر زمین ز غیرت خود می زنم چو او
گوید به مادرم ناسزا ، آه
ز آتش دلِ من صحبتی نکن نامرد
سکوت صبر مرا غیرتی نکن نامرد
بزن تمام تنم را کبود کن اما
به نام فاطمه بی حرمتی نکن نامرد
وقتی که خسته می شوم از لطمه های او
می گریم از اسارت زن های کربلا
باران آتش و سر بر نیزه بود و سنگ
آواز و رقص و هلهله شده پاسخ عزا