متن شعر در ادامه ی مطلب
در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی
تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم
یلداترین شبی که دید فلک قسمتم شده
در این سیاه چال هم نفس غصه ها منم
با خشت های سنگی و با میله های خویش
زندان به حال و روز دلم گریه میکند
خون می چکد ز حلقه و میسوزد از تنم
زنجیر هم به سوز دلم گریه میکند
پوسید پیکرم که پس از چهارده بهار
در تنگنای سرد و نموری فتاده ام
از بار حلقه ها تنم خرد می شود
دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام
چشمم به میله های قفس خو گرفته است
کی می شود که خنده به روی رضا زنم؟
کو دخترم که باز بخندد برابرم؟
کو قوّتی که شانه به موی رضا زنم؟