متن شعر در ادامه ی مطلب
به زیر غربت سنگین زندان
کمی پائین تر از پائین زندان
تَرَک زد بر رخ آئین زندان
شکستم در شب غمگین زندان
به غربت آتش افتاده به جانم
کجایی دخترم معصومه جانم
مرا در این سیاهی ، چال کردند
تَنَم را با لگد پامال کردند
نگهبان مرا دجّال کردند
و یک روزِ مرا صد سال کردند
نمانده بر عبایم تار و پودی
ز رفت و آمد پای یهودی
ز بس که سرد و تاریک نمور است
ته زندان آخر مثل گور است
اگر چه پاسبان آن شرور است
بساط سجده اما جورِ جور است
شکسته ساقه با زخم تبر وای
قیام از سجده با درد کمر وای
همین که از لبم فریاد افتاد
گره شد مشت و در دستان جلّاد
چنان زد از دهان دندانم افتاد
مرا تا مرز جان دادن فرستاد
به محض آب گفتن سِندی مست
لبم را پُر ز خون می کرد با دست