ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
رهین منّت یارم کسی چه می داند
من اهلِ شهر نگارم کسی چه می داند
به شوق جلوه ی ساقی ، به میکده سوگند
همیشه مست و خمارم کسی چه می داند
درون سینه ی خود پرتوِ خدا دارم
ز نور طلعت یارم کسی چه می داند
به روی دامن پر مهر آن مَهِ یکتا
نشسته همچو غبارم کسی چه می داند
سرِ مقام ندارم که رعیّتِ یارم
محبّتش شده کارم کسی چه می داند
طبیب کرده جوابم خوشم که می میرم
به دردِ عشق دچارم کسی چه می داند
خدا کند که بمیرم که دلبرم شاید
گذر کند ز مزارم کسی چه می داند
اگر چه غرق گناهم برای خدمتِ او
همیشه دست به کارم کسی چه می داند