متن شعر در ادامه ی مطلب
مُحرمِ غـم شـدم ای یار مـرا یاری کن
این دو ماه از دلِ ما خوب نگهداری کن
یـوسفانه خبـری پخش کـن از آمدنت
و مرا در پـیِ خود راهیِ بـازاری کـن
ظاهراً دستِ دعـای فرج مـن فلج است
بر نیاید از من کار ، خودت کاری کن
ایـن مُحرّم بـرس از راه دراز فـرجت
سینه را خالی از این قصه ی تکراری کن
ای عـزادارترین صاحب ایـن بزم عزا
کمی از لطف در این جمع عزاداری کن
نوحه ای دم بده تا پای تو سینه بـزنیم
یا که با روضه ی خود اشک مرا جاری کن
سـلام مـاه مُحـرّم ، مُحـرّم آوردی
دوبـاره بوی عـزا ، بوی ماتم آوردی
چه شورشی همه زانوی غم بغل دارند
چـه رستخیز عظیمی فراهـم آوردی
دوباره هیـأت و خیمه ، کتیبه و پـرچم
بـرای گریـه بساطی فـراهم آوردی
به روی شانه ی تو کوله باری از اشک است
بـرای زخـم تنـش باز مرهم آوردی
دوازده نـفسِ آهِ محتشم بـس نیست؟
کـه قـاب مقتل سُـرخِ مُـقرَّم آوردی
ز هر طرف به تنش ابـر زخـم می بارد
یکی به شـمر بگویـد که دست بـردارد
سـلام مـاه مـحرّم چـه محشری داری
بـه سیـنه بُغضِ گلوگیـر مـادری داری
بـیـا و نـوحـه ی حَیَّ علی العزا بردار
کـه حُزن دلشکـن و گریه آوری داری
لـهـوفِ سینه ی خـود را ورق بزن آخر
چـقدر غربـت نـا گفته از سـری داری
چقدر روضه ی مکشوف از گلویی خشـک
برای لـطمـه زدن هـای خواهری داری
چـقدر قـصه ی آتـش گـرفته ، آشـفـته
ز وضع دامـن و گیـسوی دخـتـری داری
در اوج نـیـزه نـسیـم حـضـور می آید
شـب بهـشت بـه خـواب تـنـور می آید
بـرای آخـرِ شـعـرم گـریـز آوردم
شـراره هـای غـمِ گریـه خیـز آوردم
بـه ایـن بضاعـتِ مُّزْجَاهٍ در بـساطم آه
هـر آنـچـه بـود حسینِ عزیز آوردم
بـبـخش تـا حـرمِ شعـر قـدِ اکبر را
اگـر مـیـان عـبـا ریـز ریـز آوردم
اگـر بـرای گلـوی تو بـود خنجر کُنـد
بـبخـش نـیـزه و شمشیر تـیـز آوردم
خـراب از چه نشد بیـت شـعر مـن وقتی
کـنـار اسـم رقیـه کـنـیـز آوردم
تـا هست آقـا راهِ چاره زود برگرد
از ایـن مسیر پُر شراره زود بـرگرد
در آسمـان غیرت و مردی این شهر
حتی دریغ از یک ستاره ، زود برگرد
انـگار می جوشد بـرای پیـشوازت
تیغ و سنان از هر کناره زود بـرگرد
تا پُر نکرده هلهله بـر اشک زینب
جای اذان را در منـاره زود برگرد
تـا از وقـار دختـرانت کـم نکرده
زنجیـرهای بی قواره زود بـرگرد
ای وای از این چاک دهن هایی که باز است
از طعنه های بی شماره زود بـرگرد
لب های خشکم را که بر هم دوخت شمشیر
هر لحظه گفتم بـا اشاره زود بـرگرد
بـا دست های بسته بـی سر بین مردم
افـتـادم از دارالامـاره زود بـرگرد
این شهر را با تیغ و خنجر می شناسند
با مـردم نفرین حیـدر می شناسند
با مردمی دنیا طَلب که دین حَراجند
یوسف فروشند و فقط زر می شناسند
فُتوای قتـل خارجی ها مُهر خورده
اینجا تـو را با اسم ، کمتر می شناسند
جمعند مُشتی گرگ خوی قدر نشناس
این طایفه کِی قدر گوهر می شناسند
این نان به نرخِ روز خورها تازگی ها
آهنگران را با خـداتـر می شناسند
از چیـدمان سنگ ها بـر بام پیداست
پـر تـاب را از بـام بهتر می شناسند
از ضربِ شصت حـرمله تمجید کردند
این تیرها را خوب دیـگر می شناسند
از بـاغ های سبـزشـان تنـهای تنها
هر شاخه ای که خیزران تر می شناسند
وقـتِ شکستـن سینه و پـهلوست اَرحج
وقتِ بـریـدن بـازو و سر می شنـاسند
هـنـگامِ غـارت رو سری را می پسندند
در شـعـله هـا یغماگری را می پسندند