ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به دعا دست خود که بر می داشت
بذر آمین در آسمان می کاشت
به تماشا ، ملَک نمازش را
نردبانی ز نور می پنداشت
چه نمازی ؟! که تا به قبّه ی عرش
برد او را و نردبان برداشت !
پرچم دین ز بام کعبه گرفت
برد و بر بام آسمان افراشت
بس که کاهیده بود ، شبْ او را
شبَحی ناشناس می انگاشت !
خصم بیدادگر ز جور و ستم
هیچ در حق او فرو نگذاشت !
تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت ؟!
قصه را ، تازیانه میداند !
در و دیوار خانه میداند !