ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
من که شد گوشه ی تبعید ، عبادت ، کارم
سال ها دشمن من داد ز غم آزارم
دوستان شیفته ی خلق خوش و رفتارم
دشمنان نیز خجالت زده از کردارم
نیست جز یاریِ قرآن و تلاوت یارم
ظلم و جور خلفا بود که خونبارم کرد
متوکل ز همه بیشتر آزارم کرد
هیبت حیدری ام تیر به اعدا می زد
معجزاتم همه شمشیر به اعدا می زد
ذکر من بود که زنجیر به اعدا می زد
من ستم دیدم و تقدیر به اعدا می زد
گاه یک شیر ز تصویر به اعدا می زد
روز و شب در غم و اندیشه ی مردم بودم
بیشتر هم نفس اهل ری و قم بودم
خصم پنداشت که من بی کس و تنها هستم
غافل از این که خدا را یَد و بَیضا هستم
خواست تهمت بزند دید مبرّا هستم
خواست تحقیر کند دید که والا هستم
جرمم این بود که من زاده ی زهرا هستم
آن که در گوشه ی تبعید گرفتارم کرد
تا توانست به تهدید گرفتارم کرد
دشمنان بر سر من بس که بلا آوردند
دل پر صبر و قرارم به صدا آوردند
گاه در بزم شرابی ز جفا آوردند
گاه در مجلس اغیار مرا آوردند
بارها در نظرم کرب و بلا آوردند
کاروانِ اُسرا در نظرم می آمد
مجلس شام بلا در نظرم می آمد
یاد آن بزم شرابی که میان اُسرا
عمه ام بود و همه قافله ی کرب و بلا
بسته در سلسله ای سلسله ی آل عبا
وسط طشتِ طلا بود سر خون خدا
بزم مشروب کجا و حرم آل کسا
جمع کفار کجا جمع عزیزان حسین
تهمت زشت کنیزی به یتیمان حسین
شعله ی فتنه کفار بر افروخته بود
صورت ماه یتیمانِ حرم سوخته بود
چشم حضّار به ناموس خدا دوخته بود
غصّه ی جدّ غریبم به دل اندوخته بود
زینب از مادر خود فاطمه آموخته بود
عمه ی مقتدرم خطبه ی غرّا می خواند
و سر خون خدا سوره ی طه می خواند
خیزران بود که روی لب و دندان می زد
بر لب ماه نه بر ناطق قرآن می زد
بانویی بر سر خود لطمه فراوان می زد
این رباب است که بوسه به سر از جان می زد
باز هم حرمله ای طعنه به مهمان می زد
داغ شش ماهه فراموش نمی گردد آه
ناله ی فاطمه خاموش نمی گردد آه