ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
چشم هایش همه را یاد خدا می انداخت
لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت
پا برهنه همه بر بُشر شدن مشتاقیم
نظری کاش که بر ما ، گذرا می انداخت
دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر
سکّه نه ، ماه به کشکول گدا می انداخت
آن همه زخم به روی بدنش بود ولی
زَهر هم بر جگرش چنگ ، جدا می انداخت
چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه
روی شانه پسرش شال عزا می انداخت
او پر از درد شد امّا به خداوند او را
روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت
پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد
شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد