ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کاش از او خبری را به پسر می بردند
که برای پدرش خون جگر می بردند
همه از غصه ی زندان بلا بی خبرند
لااقل کاش به معصومه خبر می بردند
کاشکی عطر سلام سحر دختر را
با نسیم سحری سوی پدر می بردند
پیرمردی که خدا را به نظر می آورد
سجده بر خاک درش اهل نظر می بردند
گریه اش بوی مناجات علی را می داد
فیض از گریه ی او شام و سحر می بردند
آسمان ها و زمین چشمه و ابر و دریا
روزی خویش از این دیده ی تر می بردند
ساق پایش ترکی داشت که هی وا می شد
باز هم حمله به او داس و تبر می بردند
بعضی اوقات لگدها همه با هم محکم
حمله ای را سوی پهلو و کمر می بردند
تا مناجات سحرگاهی او قطع شود
باز با مکر زنی حوصله سر می بردند
باز شد چون در زندان همه با هم دیدند
از کبوتر دو سه تا تکه ی پر می بردند
آنقدر روضه ی در خواند که بعد از مرگش
بدنش را به روی تخته ی در می بردند